سحر خيز باش تا كامروا باشي


بوذرجمهر كه وزير انوشيروان بود، هميشه پيش از اين كه شاه از خواب بيدار شود، به قصر انوشيروان ميرفت و كارهايش را شروع ميكرد. هر وقت هم انوشيروان را ميديد ميگفت: «سحر خيز باش تا كامروا باشي»
تكرار اين حرف باعث رنجش خاطر انوشيروان شده بود اما چون بوذرجمهر را دوست داشت و به او نيازمند بود، چيزي نميگفت. انوشيروان نقشهاي كشيد و در يكي از روزها كه بوذرجمهر در تاريك روشن صبحگاهي از خانه خارج شده بود، چند نفر را بعنوان دزد سر راه او قرار داد. دزدها بر سر او ريختند و لباس گران قيمت و اشياي با ارزشي را كه همراه داشت دزديدند؛ انوشيروان كه به دنبال فرصتي ميگشت تا زهر خود را خالي كند، تا بوذر جمهر را ديد پوزخندي زد و گفت: «چه شده؟ شنيدهام كه دزدان به سرت ريختهاند و همه چيزت را به غارت بردهاند؛ اين هم نتيجه سحرخيزي. ايا باز هم ميگويي سحر خيز باش تا كامروا باشي؟» بوذر جمهر گفت: «بله، باز هم ميگويم سحر خيز باش؛ دزدها از من سخيزتر بودند، به همين دليل به آن چه كه ميخواستند رسيدند و كامروا شدند.»