امروز که تعطیل بودیم، بچه ها را برداشتم و زدم به کوه و بیابان!
پسر خاله ای دارم که هنوز هم رسم عشایری و کوچ نشینی و زندگی با گوسفندان را رها نکرده و در این فصل، سیاه چادر و گوسفندها را بر می دارد و می رود بیابان!


امسال در منطقه ی «چشمه زیارت» (چمّگ) سیاه چادرها را نصب و اطراق کرده بود، "چشمه زیارت" یا همان «چمّگ» از خوش آب و هواترین مناطق زاهدانه که در غرب شهر قرار دارد و از ارتفاعات زاهدان به شمار می رود، به گونه ای که ارتفاع آن از سطح دریا 1639 متره در حالی که زاهدان در بالاترین قسمتهایش 1383 متر بالاتر از سطح دریاست.

خلاصه رفتیم به سیاه چادرها (گدان) ی این عزیز. گدانها را در دامنه ی کوه و کنار رودخانه ای به پا کرده بودند که هنوز بستر رودخانه از بارانهای دو روز قبل نم داشت.
داخل سیاه چادر که نشستیم، صداهای بزغاله، بره، مرغ و خروس به هم آمیخته بود و سمفونی طبیعی زیبایی را بوجود آورده بود که شنیدنش آدمی را سرمست می کرد!
برای صبحانه بهمان مسکه (کره ی حیوانی)، نان مخصوص بلوچی معروف به وری و دوغ تازه دادند که بسیار لذت بخش و خوش مزه بود. (جایتان خالی)
دخترم با دو تا خواهرزاده ام، انگار که از زندانی آزاد شده بودند، با شوق و ذوق فراوان زدند به بیرون و یکسره در حال دویدن و بازی در آن صحرای زیبا بودند.
دقایقی که گذشت، صدای رعد و برق از دور دستها، پشت سر هم به گوش می رسید، این صدا هم به آدم یک حال دیگری میداد. سر ظهر هم گوسفندها از چرا برگشتند و از دور صدای بز و گوسفندان گله در فضا می پیچید.
وقتی شیر گوسفندها را دوشیدند، یک شیرچای خوشمزه ای هم با اون شیر تازه برایمان درست کردند که نوشیدن آن لذتی مضاعف داشت.
بعد از ظهر هم رعد وبرق به محل رسید و بارانی زیبا آغاز باریدن کرد، قطره های باران که به روی سیاه چادر می خوردند، آوازی خوش را تولید می کردند که به سمفونی پیشین، صدای سازی دیگر را می افزود و فضا را هرچه زیباتر می کرد.
خلاصه این روز تعطیلی به ما خیلی خوش گذشت و خاطرات قدیم را زنده کرد.